از من بگریزید که می خورده ام امروز با من منشینید که دیوانه ام امشب ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد ای بیخبر از گریه ی مستانه ام امشب یک جرعه ی آن مست کند هر دو جهان را چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی گر جان نرود در پی جانانه ام امشب دلم گرفت از آسمون هم از زمین، هم از زمون تو زندگیم چقدر غمه دلم گرفته از همه ای روزگار لعنتی تلخه بهت هر چی بگم من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه بشم تو مستی و بیخبری اسیر میخونه بشم امشب از او شباست که من دلم می خواد داد بزنم تو شهر این غریبه ها دردمو فریاد بزنم از این همه دربه دری تو قلب من قیامته چه فایده داره زندگی این انتهای طاقته از این همه در به دری به لب رسیده جون من به داد من نمی رسه خدای آسمون من
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 91/6/14 ] [ 1:17 عصر ] [ shimaehsani ]